گزارش برنامه صعود به قله آرارات (ترکیه)
نوع برنامه : کوهنوردی
درجه سختی : دشوار
ارتفاع : 5137 متر
ارتفاع پای کار : 2000 متر
مدت زمان پیمایش : :
تاریخ برگزاری : ۱۱ الی ۱۷ شهریور ۱۴۰۳
تاریخ نگارش : 23 دی 1403
اطلاعات منطقه
پوشش گیاهی : آویشن ، بومادران ، بابونه، پونه وحشی و…
نزدیک ترین مرکز درمانی : شهر دوغبایزید
دسترسی به آب در شب مانی / نوع دسترسی : دارد- در فاصله نزدیک / آب لوله کشی
پوشش تلفن همراه : دارد
بهترین فصل صعود : تابستان
ایمنی منطقه : مسیرهای متداول امن است
نوع شب مانی : چادر
اطلاعات دسترسی به منطقه
استان و شهر مبدا : تهران, تهران
وسیله نقلیه تا نزدیک ترین شهر اصلی : اتوبوس
نام روستای پای کار : دوغبایزید
مشخصات مسیر : پاکوب مشخص دارد
استان و شهر مقصد : آذربایجان غربی, بازرگان
وسیله نقلیه تا روستا/محله : مینی بوس
جاده دسترسی به روستا/محله : آسفالت
شرح برنامه
نام راهنما / سرپرست : حمیدرضا رحیمی
وضعیت آب و هوا : آفتابی
سطح فنی برنامه : غیرفنی
وضعیت دمای هوا : سرد
روزشمار برنامه : یکشنبه: حرکت به سمت ترکیه
دوشنبه: رسیدن به مرز، حرکت به سمت هتل، گشت شهری (شخصی)
سه شنبه: عزیمت به کوه آرارات و پیمایش تا کمپ ۱
چهارشنبه: پیمایش تا کمپ ۲
پنجشنبه: صعود قله آرارات و بازگشت به متل
جمعه: گشت شهری و بازگشت به ایران بعد از ناهار. بازگشت به تهران حدود ساعت ۱۷
شنبه: رسیدن به تهران حدود ساعت ۷ صبح
آراراتی دیگه!!!
مثل دماوند خودمون میمونه. هر بار یه جوری به چالش میکشدت. شایدم هر بار یه جوری دلبری میکنه که با سختی های رفت و آمدش دوست دارم بازم برم.
از اون موقع که گروه بودیم تا این چند سال اخیر که باشگاه شدیم، همیشه هدف گذاری ۶ ماهه داشتیم. امسال مهم ترین هدف صعود ۲ جبهه دماوند و آرارات بود.
آراراتی که واقعا دوسش دارم. یادآور اولین تلاش بیماران ام اس سال ۹۴ که نمیدونم گفتم بهتون یا نه ولی خودمم یکی از اونها بودم که به جامعه بگیم ام اس، بیماری وحشتناکی نیست.
خلاصه که اسم آرارات میاد دروغ نگم اندازه دماوند خودمون دوسش دارم.
امسال یه چالش بزرگ داشتم استقبال زیاد بود و به خودم خیلی سخت گرفتم که بتونم افراد خوبی انتخاب کنم و نزارم هر کسی وارد تیم آرارات بشه. خدایی موفق بودم 😅
چند ساعت قبل حرکت با اس ام اس زی زی که نمیتونه بیاد شوکه شده بودم البته بماند زمانی که ممد قمی رو دیدم یه نفس عمیق کشیدم و به رفاقتمون افتخار کردم که تو چند ساعت به خاطر من و باشگاه برنامه هاشو جور کرد که بتونه جایگزین زی زی بشه.
ساعت ۱۸ همون جای همیشگی کنار پارکینگ شبانه روزی خیابون دانش. حدود ۱۰ نفر قبل از من رسیده بودن و اصلا نمیشناختمشون. بالاخره ۱۸:۲۰ حرکت کردیم.
دوشنبه رسیدیم مرز بازرگان
خیلی خیلی صف بود همه داشتیم له میشدیم همه از رو هم رد میشدن تا برسن اونطرف مرز بالاخره با کلی تلاش ما هم رد شدیم. همیشه تو این شرایط یاد داستان بیسکوئیت پرویز پرستویی میوفتم و میرم تو فکر که قانون مند بودن بدون بیسکوئیت خوبه یا خوردن بیسکوئیت!
بارزانی ۲ تا ماشین فرستاده بود واسمون و سوار ماشین ها شدیم و بعد از ۱۰ ۱۵ ساعت کم کم یخمون داشت آب میشد و همدیگه رو میشناختیم. رسیدیم هتل نه چندان خوبمون اتاق ها رو تحویل گرفتیم. گلدن هیل هم مثل بقیه هتل های دوغوبایزید فقط ستاره داشت. مثل بقیه هتل هاش ستاره هاش تو خالی بود و خبری از کیفیت نبود البته از حق نگذریم از خانه کوهنوردان خودمون که تو شهرهای دیگه هست وضعیت خیلی بهتر بود.
با زهرا و سپیده و یاسین و علیرضا و ممد که بچه های قدیمی بودن رفتیم رستوران اوین. اوینی که خیلی برام نوستالوژی هست و هنوزم کیفیت غذاش به خوبی همون سال های اول افتتاحشه.
روز سوم:
صبونه خوردیم و رفتیم پای کار. زهرا سرقدم شو، یاسین ته قدم شو.
تو دلم: ایول چقدر عجیبه که انقدر همه خوبن انگار چندین ساله که باهم برنامه میایم!!
تا یاشیل کمپ اصلا سخت نبود ولی مثل صعودهای قبل، خبری از مه و هوای ابری نبود به جاش امسال توی کلبه معروف یاشیل کمپ هندونه داشتیم. دیدن شکری، پیرمرد دوست داشتنی اونجا هم یه انرژی مضاعف بهم داد.
با ممد رفتیم چادر بچه ها رو چک کردیم و چند جایی کمکشون کردیم تا ساعت ۶:۳۰ که قرار بود دوباره در کلبه دورهم جمع بشیم و شام بخوریم. تا به خودمون بیایم مهدی و علیرضا صارمی کف ظرف هاشونم لیس زده بودن و با چشمانی ملتمسانه پیرمرد رو نگاه میکردن ولی خبری از بشقاب دوم نشد.
رفتیم تو چادر خودمون و با ممد برنامه فردا رو توضیح دادیم. قشنگ شب عملیات بود! یه نور کم، جمعیت زیاد، هوا گرم، احمد و امیر پر سوال. سوالاشون خوب بودا ولی همش میگفتم چطوری انقدر سوال به ذهنشون میرسه...
هر کس رفت تو چادر خودش، من و زهرا تا صبح یخ زدیم، بقیه هم تا صبح از گرما کبود شدن حتی ممد قمی یه جاهایی بخار شد.
روز چهارم:
بیدار شدیم ولی خبری از چای نبود. شکری گفت ساعت ۸ چای میدم و خودمون بساط چایی رو به راه کردیم.
کوله ها رو گونی کردیم و یاسین گفت کجا بزاریم. از اینا از اینا از اینا یکم نرمش کردیم و بالاخره گلناز و فاطمه هم رسیدن و رفتیم طرف اون نقطه سفیدها که از اول مسیر میگفتم برفه!! آخه برف انقدر منظم؟ پارسال خبری از این چادرها نبود ... بماند که هر سال حسرتم بیشتر میشه که چرا نمیتونیم تو دماوندمون این امکانات کوچیک رو داشته باشیم ... ولش کن سیاسی حرف نزن!!
خیلی طول نکشید و رسیدیم کمپ دوم. اینجا چادر بزنیم؟ با ناصر و جواد رفتیم بالاتر، دیپورت شدیم و برگشتیم پایین. اینجا چادر بزنیم؟ دوباره دیپورت شدیم رفتیم بالا. خلاصه یه جا پیدا کردیم. لیلا و لیلی رفتن آخرین صافی، غزال و راحیل هم همین بغل موندن، کریمیها و جواد هم اولین چادر بودن و همه جای چادرشون مشخص شد
سپیده و یاسین جا ندارن که ... یاسین داد زد این پایین جاش خوبه همین جا چادر میزنیم
قمی رفت کرامپون وصل کردن رو به چند نفر یاد بده. منم چادرها رو چک کردم. نشه یه وقت باد بیاد مثل اون کلیپه چادر بچه ها رو آسمون باشه؟؟
راستی از فرزانه و کاوه نگفتم. قشنگ مثل تام و جری، همدیگه رو خیلی دوست دارنا ولی میخوان سر به تن اون یکی نباشه ...
ساعت چند بریم قله؟
۱۲ بریم؟ مثل دماوند غربی ۲-۳ هفته پیش نشه یخ بزنیم؟
سجاد پیشنهاد داد ۳ بریم. زهرا میگه ۱۲. بچه های استادنجاریان میخوان ۲ برن. جمعیتمون زیاده نمیدونم چیکار کنم.
۱۲ بریم به شلوغی نمیخوریم یکمم خوش شانس باشیم میتونیم طلوع رو روی قله ببینیم ... آره فکر خوبیه ... بچه ها ۱۲ حرکت...
روز پنجم:
یکم استرس دارم... مثل امتحان نهایی سال سومه انگار
عاشقهای دیوانه؟؟ ساعت ۱۲ شب؟؟ مگه روزهای دیگه الان نمیخوابیم؟ چی باعث میشه بند کفش رو محکم کنیم، باتوم رو بلند کنیم، کوله رو بندازیم رو دوش و بریم؟؟
حمید تو سرقدم باش، من نفر دوم میام (زهرا گفت) ... بریم سراغ فینال. همه میگن کوهنوردی رقابت نیست، مسابقه نیست!!! ولی من میگم دروغ میگن!! مسابقه س فقط جنسش فرق داره
چقدر هوا خوبه. پارسال کمپ ۲ روی برف چادر زدیم و فقط لرزیدیم. چقدر باد داشتیم خدا رو شکر فکر کنم صعودمون راحت باشه و همگی صعود کنیم
حمید وایسا امیر بیاد جلو ...
حمید ۵ دقه استراحت کنم. نه خیلی زوده واسه استراحت اگه خسته شدی باید برگردی، اینجا میتونی تنهایی برگردی ولی اگه بیای بالاتر باید یه نفر رو باهات بفرستم پایین
- نه برمیگردم همین جا. دیشب حال خانومم بد شد و نخوابیدم. استرس دارم و خودم برمیگردم نمیخوام کسی باهام برگرده
امیر برگشت و رفتیم. نشد که هممون صعود کنیم. باد بیشتر شد ولی چقدر سریع داریم صعود میکنیم. آزادکوه، سبلان، علم کوه بچه ها همه رو رد کردیم فقط ۱۰۰ متر تا قله مونده
سجاد و مهدی و علیرضا بیاید کمک. جا به جا شیم برف کوبی کنیم بقیه راحت تر بیان. شیششش شیشششش از بیسیم صدا اومد: حمید، سپیده حالش اکی نیست با یاسین برمیگرده. نه نه چیزی نمونده ۲ دقه استراحت کنید و بیاید بالا. نه اصلا نمیتونم فقط میخوام برگردم.
یاد اولین دماوند جنوبیم افتادم. تخلیه شده بودم و فقط میخواستم برگردم پس حال سپیده رو میفهمم و سپیدهای که ناراحت یاسین بود ...
بازم به خودم اومدم که کوهنوردا با بقیه فرق دارن... هندونه زیر بغل خودمون نمیزارما ولی کی حاضره کلی هزینه کنه و زمان بزاره بعدش بگه همنوردم مهم تره گور بابای قله. سپیده ناراحت نباش اگر یاسین حالش بد بود خودتم میگفتی گور بابای قله... یکم فرق داریم با همه و کوه اینطوری تربیتمون کرده
سجاد و مهدی و بقیه بچه ها رسیدن قله ولی من منتظر زهرا و ممد موندم. قرار بود نزدیک قله صبر کنم که زهرا دوباره سرقدم بشه ولی نشد که بشه
چهارمین بیسیم رو داده بودم بهش گفته بودم اتفاقی افتاد بیسیم روشن کن. تو اون باد و سرما صبر کرد بیسیم درآورد و دستش سرمازده شد. اینجا نباید بگما ولی یه بار دیگه بهت افتخار کردم که انقدر متعهدی...
۱۰ ۹ ۸ ... ۱ رسیدیم قله. تا حالا رو هیچ قله ای جز دماوند اشک نریختم ولی چرا انقدر بغض دارم؟؟ نمیدونم !!!
باد زیاده بچه ها سریع عکس بگیریم و حرکت. خوشحال بودم که به فرزانه گیر دادیم دستکش بخره.... بدویید ۳ نفر گفتن دستشون از سرما داره قطع میشه.... افقی عمودی عکس و فیلم... فقط بدویید تبریک برای پایین
رسیدیم کمپ ۲ و یکم استراحت کردیم ... لیلا شاکرمی و لیلی نشنیدن که ساعت برگشت از ۱۰:۳۰ شده ۱۱. چقدرم خوش قول، راس ۱۰:۳۰ اماده شدن
مهدی و علیرضا صارمی هر ۲ دقه در گوشم: ماشین کمپ ۱ منتظره ما رو ببره هتل. ولی خبر ندارن که مرغ من یه پا داره. اونم یه پای چلاق
هندونه رو تو یاشیل کمپ خوردیم و گل ریزون کردیم به شکری انعام دادیم. ادم، پسر بارزانی رو هم بغل کردیم رفتیم پای کار
چقدر استرس نبود هندونه رو توی پای کار داشتم. نکنه بارزانی یادش رفته باشه. به راننده گفتم قارپوز؟ رفت با یه هندونه بزرگ اومد
اخ آخ دم بارزانی گرم
دیگه نوبت جشن صعود شد و تعریف خاطره. منتهی این طور شد که یه خاطره غزال تعریف میکرد یه خاطره بقیه دوباره غزال
برای اولین بار تو برنامه مهدی کم آورده بود خیلی حرف نمیزد.
سوالای احمد و امیر هم تموم شده بود
ناصر هم قیافه ش معلوم بود مثل خودم داره ثانیه شماری میکنه بره بخوابه
ممد قمی هم رو به راه نبود، فکر کردم خوابش میاد ولی به قول زهرا داشت تبدیل میشد...
روز ششم و مرز بازرگان
بعضیا رفتن ایغدیر و بعضیا موندن دوغوبایزید!!
مثل پارسال سرد نبود و اتفاقا برعکس، خیلی هم مطبوع بود. بدویید خرید کنیم برگردیم بریم مرز
بعد از ۱۰-۱۲ ساعت رد شدیم و الانم نزدیکای کرجیم.
خوبیش اینه که فردا سختیهاش یادمون رفته و یاد آرارات ۴۰۳ میوفتم یه لبخند میزنم
کوهستان همیشه بهمون درس میده و همیشه ازش یاد میگیریم
دم همتون گرم که انقدر باحال بودید
عهدمون یادتون نرهها!!
بریم کوه بی زباله، به حیوانات کوهستان غذا ندهیم 😉
باشگاه همنورد
حمید رحیمی
شهریور ۱۴۰۳
لوازم مورد نیاز
کوله پشتی
کفش کوهنوردی
گتر
گرتکس
پلار
دستکش دو پوش
باتوم
کیسه خواب
چادر
کلاه
هدلایت
کیف امداد
کیت بقا
فلاسک
کلاه آفتابی
زیرانداز کیسه خواب
کاپشن پر
دستکش بیس
یخ شکن
پاسپورت
صبحانه
ناهار
داروهای شخصی
کارت شناسایی
صندل طبیعت گردی
کرم ضد آفتاب
باتری اضافه
لباس اضافه
جوراب اضافه
بیمه ورزشی
میوه
لباس زیر اضافی
شام
لیمو ترش
پاوربانک
پول نقد
زیرانداز چادر
دستمال مرطوب
دستمال کاغذی
کیسه زباله
کاپشن و شلوار پلار